سید محمد عطائی | شهرآرانیوز؛ «به نظرم با هنر میشود یک مقدار قشنگتر به دنیا نگاه کرد، مقداری خشونت دنیا را کمتر یا رؤیاپردازی کرد برای دنیایی بهتر. چیزهایی که در واقعیت وجود ندارد یا نمیشود انجام شود. با هنر دنیا قشنگتر میشود.» اینها را «طاهره اکبری» طراح، نقاش و تصویرساز منطقه ۵ میگوید.
او اکنون از طریق همسرش شناسنامه گرفته است. شناسنامهای که به قول خودش باز هم خاورمیانهای بودنمان را عوض نمیکند.
پدر و مادرش از مهاجران افغانستانی ساکن اصفهان بودند که برای کار در کورههای آجرپزی به مشهد میآیند و بعد از مدت کوتاهی به اصفهان برمیگردند. طاهره سال ۱۳۶۷ اصفهان به دنیا میآید و شش ماهه است که دوباره راهی مشهد میشوند و ساکن گلشهر میشوند.
پدر طاهره چاه میکنده که دچار گاز گرفتگی میشود و فوت میکند. او روز فوت پدر را به خوبی به یاد دارد. او میگوید: «پدرم پسر بزرگ خانواده بود و از هفت سالگی با خانواده به ایران آمده بودند. چون درآمد کندن چاه بیشتر بود پدرم این شغل را انتخاب کرد تا بتواند هزینههای خانواده پدریاش را هم تأمین کند. وقتی فوت کرد ۳۷ سال بیشتر نداشت. آن شب آش داشتیم. چشم انتظار بودم تا زودتر سفره را پهن کنند و غذا را بیاورند، اما پدر نمیآمد و تا او نمیآمد خبری از شام هم نبود. کم کم نگران شدم، اما خوابم برد تا اینکه روز بعد داییام به ما خبر داد پدرم را گاز گرفته و فوت کرده است. خبر فوت او حال همه را خراب کرد. یادم هست همان سال تمام احساساتم را به صورت داستان کوتاه نوشتم. آن زمان دختر بچه بودم و هر روز در راه مدرسه تصور میکردم زمانی که به خانه برسم میگویند پدر زنده است و همه خاطرات و حرفهای آن شب و روز بعدش دروغ بوده است، هر روز یک داستان جدید برای خودم درست میکردم و در آن پدرم زنده بود.»
او دوران خوشی را با خانواده تجربه کرده است و میگوید: «علی رغم اینکه آن زمان به لحاظ مالی زندگی سختی داشتیم، اما به ما دخترها خیلی خوش میگذشت. بیشتر مهاجران تابستانها برای کار اطراف کورههای آجرپزی ساکن میشدند و کار میکردند. ما دخترها هر روز کنار هم بودیم و، چون مسئولیتی نداشتیم با هم بازی میکردیم. تنها کارمان کیلکِه کردن بود.»
منظورش از کیلکِه کردن، چیدن آجرها به صورتی است که باد از حفرهها رد شود و آنها را بهتر خشک کند. او ادامه میدهد: «پدر و مادرم خاکها را قالب میزدنند. پدرم یک ضبط صوت قدیمی داشت که با خود سرکار میبرد تا آهنگهای صفدر توکلی یکی از خوانندگان قدیمی افغانستان را گوش دهد. اغلب شعرهای توکلی عاشقانه بود. پدرم تسلط بیشتری به لهجه و گویش افغانستانی داشت و همانجا شعرها را برای مادرم معنی میکرد و مادر هم کلماتی را که نمیدانست از پدرم میپرسید. پدر خیلی خون گرم و خانواده دوست بود و آن روزها با همه سختیهایی که داشت شاد و خوشحال بودیم. پدرم با اینکه در آن زمان اینطور معمول نبود که درباره هنر خانمهایشان صحبت کنند، بازهم با ذوق و شوق فراوان کارهای دستی و هنری مادرم را به دوستانش نشان میداد و میگفت «ببینید چه خانم هنرمندی دارم.»
پدر طاهره اهل «میدان شهر» افغانستان بود که با خانواده به پنجاب و مناطق کوهستانی مهاجرت میکند و سپس زمان جنگ شوروی به ایران میآیند. طاهره درباره وضعیت قوم هزاره در افغانستان میگوید: «هزارهها همه جا غریب هستند و احساس غربت میکنند. فرقی هم ندارد کجا باشند، اینجا، اروپا، آمریکا و حتی کشور خودشان افغانستان. هرجا باشند این احساس غربت را تجربه میکنند.» از لابهلای حرفهایش میتوان فهمید که زندگی طاهره به چند دوره تقسیم میشود.
وی ادامه داد: «پدر و مادرم آن موقع در کورههای آجرپزی اطراف گلشهر کار میکردند و ما بچهها دائم در حال کشف چیزهای جدید بودیم. آن موقع در آن بیابان خوراکی برای بچهها وجود نداشت، اما پنجشنبهها فرق میکرد، بچههای کارگرها از شنبه تا پنجشنبه چشم میکشیدند تا پدرها پنجشنبه به شهر بروند و با دست پر از خوراکی برگردند. همه ما بچهها به ترتیب کنار جاده مینشستیم تا پدرها بیایند و خوراکی آخر هفته را به ما بدهند. آن موقع لواشکهای فافا تازه به بازار آمده بود و ما هر هفته میخوردیم.»
طاهره آنچنان جذاب و با جزئیات خاطرات کودکیاش را تعریف میکند که انگار فیلم مستندش پخش میشود، محال است که صحبتش را قطع کنم. میگوید: «چون جاهای مختلف گلشهر زندگی کردیم خاطرههای زیادی از این محدوده دارم که به کودکی مربوط میشود و هنوز همان قدر برایم زنده است. یکی دیگر از تفریحات ما بازی کردن روی خاکهای آبخوره بود. پدرها روزهای جمعه آبخوره درست میکردند. برای این کار، خاکها را از روی تپهها پایین میریختند بعد آب را با خاک قاطی میکردند تا گِل شود و فردا آنها را قالبگیری میکردند. یادم هست ما هم به کمک پدر میرفتیم و خاکها را میریختیم پایین و به جای شنا در آب روی خاکها شنا میکردیم.»
با یادآوری این خاطرات اشک در چشمانش جمع میشود که حداقل در ظاهر اشک شادی است. میگوید: «برای ظهرهای جمعه با آجر و پلاستیک «خانهچَه» میساختیم و ناهار را آنجا میخوردیم. مادر هم کار میکرد و، چون دختر بزرگ نداشتیم همیشه غذا آب دوغ و خیار بود. چقدر هم در آن خستگی آب دوغ میچسبید، البته دوغهای آن موقع چرب بود و هنوز مزه آنها زیر زبانم است. وقتهایی که باد شدید بود و صدا میکرد، مادرم ما را در فرغون میگذاشت و روی ما پتو میکشید تا بتواند کارش را ادامه دهد، ما هم همانجا تخت میخوابیدیم. پدرم با گِل برای ما فلوت و شتر درست میکرد. فلوت گِلی ما چیزی شبیه تخم مرغ بود سوراخی هم روی آن ایجاد میکرد که وقتی فوت میکردی صدا میداد. پشت خانهها هویجهای خودرو رشد میکرد که به آنها زردک میگفتیم، بابا آنها را میکند و میخوردیم، سیب زمینی آتشی درست میکردیم، با کاغذ فرفره درست میکردیم و... اگر بخواهم تمام خاطرات آن دوران را تعریف کنم خودش کتاب میشود.»
کلاس پنجم بودم یک روز داییام رضا پیشم آمد و گفت «میخواهی به کلاس نقاشی بروی؟» همیشه نقاشیهایم در کلاس از همه بهتر بود. آن موقع مداد رنگی نداشتم و، چون شلخته بودم دائم وسایلم را گم میکردم. همیشه نقاشی بچههای کلاس را میکشیدم و آنها هم مداد رنگیهایشان را به من میدادند. دایی رضا میخواست خاله طاهرهام یعنی طاهره خاوری را برای کلاس نقاشی ثبتنام کند که به من هم گفت و با هم رفتیم. از وقتی با کلاسهای استاد جعفری آشنا شدم دیگر تمام حواسم پیش قالیبافی نبود.»
طاهره خودش را مدیون استاد جعفری، کلاسهای نقاشی و درسهایی که از استاد آموخته است، میداند. میگوید: «تخته شاسی و برگه برای کلاس خریدیم و کلی ذوق داشتیم. کلاسهای استاد آن زمان در حسینیه کوچکی انتهای گلشهر برگزار میشد. اولین باری که آنجا رفتم هیچوقت فراموش نمیکنم. دخترها و پسرها، کوچک و بزرگ با هم سرکلاس حاضر بودند و همه ما در کنار هم یک فضای جدید را تجربه میکردیم. استرس داشتم وقتی کارهای بچهها را میدیدم با خودم میگفتم آیا میتوانم مثل آنها نقاشی کنم؟ با این حال کلاسها را ادامه دادم و استاد همیشه تشویقم میکرد. از اول راهنمایی همزمان با مدرسه، قالیبافی میکردم و کلاسهای نقاشی را هم شرکت میکردم.»
طاهره درباره قالیبافی توضیح میدهد: «شخصیت من طوری نیست که بتوانم یکجا بشینم و جنب و جوش دارم و برای همین قالی بافی را دوست نداشتم. یک سال و نیم طول کشید تا یک قالی کوچک را تمام کنم، تازه آخر کار هم خاله طاهره به من کمک کرد، البته قالیهای افغانستان خیلی نقشهای ریزی دارد. آن را ۷۰ هزار تومان فروختم. ۱۰ تومان آن را به خاله طاهره دادم و با ۵۰ تومان آن دوربین زنیت خریدم. آن زمان سال سوم دبیرستان بودم و جو عکاسی گرفته بودم.»
طاهره همان موقعها ازدواج میکند و فرصت نمیشود تا دنیای عکاسی را تجربه کند و مجبور میشود به خاطر هزینههای اول زندگی دوربین را بفروشد. شوهرش تابعیت ایرانی دارد. او هم از این طریق تابعیت گرفته است. میگوید: «همسرم کارمند بانک است و اول ازدواج قسط و قرض زیادی داشتیم. دوربین را برای خرج و مخارج عروسی به یکی از دوستان همسرم دادیم تا بفروشد، اما نه دوربین فروش رفت نه حالا دست ماست. دوست همسرم که عکاسی داشت مغازه را جمع کرد و حالا دوربین گم شده است.»
طاهره از شاگردهای خوب استاد جعفری است. ابتدا طراحی را پیش استاد میگذراند و بعد هم وارد دوره نقاشی رنگ روغن میشود. میگوید: «وقتی استاد از هنرجوها تعریف میکرد دیگر بچهها بال در میآوردند و در آسمانها پرواز میکردند. آن زمان استاد جمعهها صبح تا ظهر در حسینیه کلاس برگزار میکرد و من، چون خوابالو و تنبل بودم و کارم را برای آخر هفته میگذاشتم. شبهای جمعه از ساعت ۹ شب طراحی را شروع میکردم و تا ۵ صبح مشغول بودم. دو ساعتی میخوابیدم و بعد سرحال و قبراق با طرحها به کلاس میرفتم و منتظر نظر استاد میشدم. خانه ما دو اتاق بیشتر نداشت پنجشنبه یک اتاق را میگرفتم و تا صبح برنامههای گلبانگ را که قبلا ضبط کرده بودم میشنیدم و نقاشی میکردم.»
وی ادامه داد: «وقتی استاد طرح را میدید و به به و چه چه میکرد من دیگر در آسمانها بودم، اما روزهایی که طرحی نداشتم دمق و دلخور یک گوشه کلاس مینشستم. اگر خاله طاهره در کلاسها هم دورهام نبود شاید این همه اشتیاق نداشتم و تنبلی میکردم. نقاشی را با سیاه قلم شروع کردم و مادرم با شوق و ذوق تمام نقاشیهای من را به یکی از دیوارهای خانه میزد. همین باعث شد انگیزه بیشتری پیدا کنم.» خواهر بزرگ طاهره هم هنرمند است و خطاطی میکند. خواهر بعدی هم خط کار میکند. طاهره میگوید: «همه ما استعداد هنری داریم فقط پشتکارمان کم است. خواهر کوچکم الان با خاله طاهره انیمیت کار میکند.»
طاهره سپس کار با رنگ روغن را شروع میکند. میگوید: «استاد جعفری خیلی دوست داشت بچهها پیشرفت کنند و کار را نیمه رها نکنند برای همین خودش رنگ پلاستیک میخرید و به ما میگفت پارچه متقال ببریم و روی دیوار نصب میکرد و همانجا نقاشی میکشیدیم. اولین تجربه کار رنگمان همان بود، البته من برخلاف بسیاری از هنرجویان کار با رنگ را دوست نداشتم، فقط بازی با رنگها برایم جذاب بود.» طاهره در حین کلاسهای استاد درس خود را هم ادامه میدهد و مجبور میشود به خاطر تحصیل در حوزه علمیه مدتی کلاسهای هنری را تعطیل کند. میگوید: «بعدازکلاس رنگ ۳ سال به حوزه رفتم.
اول دبیرستان مصمم بودم به هنرستان بروم، اما به مهاجران اجازه نمیدادند که وارد هنرستان و رشتههای فنی شوند. رشته تجربی را انتخاب کردم و تا سال سوم دبیرستان تجربی خواندم، اما آن سال به بچههای مهاجر اجازه شرکت درکنکور را هم ندادند. خواهر بزرگم به شدت به درس علاقه داشت، اما نتوانست کنکور شرکت کند. برای همین هر دو حوزه را انتخاب کردیم. ۳ سال آنجا درس خواندم. بعد از آن دوباره به مهاجران اجازه دادند در کنکور شرکت کنند. خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هنر را ادامه بدهم. شروع کردم به خواندن درسهای پیشدانشگاهی که خواستگار برایم آمد و ازدواج کردم. همسرم، برادر زن داییام میشود و خانوادهای تحصیلکرده دارد. پدرشان روحانی بودند و اهل مطالعه، اما ۳ سال قبل از ازدواج ما به رحمت خدا رفتند. همسرم خودش لیسانس حسابداری دارد و تشویقم کرد دوباره درس بخوانم و کنکور شرکت کنم. بهمن سال ۹۲ دانشگاه عالی فردوس بچههایی که کنکور شرکت کرده بودند ثبتنام میکرد. من هم همانجا در رشته گرافیک ثبتنام کردم و کارشناسی را گرفتم. متأسفانه دوره دانشگاه دوره خوبی نبود، مدیر گروه خوبی نداشتیم و در اصل چیز زیادی در دانشگاه نیاموختم. همه دانشجویان با نظر من موافق بودند. تنها حُسن دانشگاه ورود دوباره به فضای هنری و آکادمیک بود. دخترم ۳ سال داشت که دانشگاه رفتم و اگر دانشگاه نبود دوباره به این فضا بر نمیگشتم.»
او به استاد جعفری همانند پدرش نگاه میکند و میگوید: «استاد همه وقتش را برای ما گذاشت و همه چیز برای ما تهیه کرد تا هنر را رها نکنیم. با تمام محدودیتهایی که بود وسایل برای ما تهیه کرد. او روی همه بچههای هنرمند گلشهر، عکاسی، نقاشی و موسیقی تأثیر گذاشته است. رد پای استاد را میتوان در زندگی همه آنها دید. بهترین خاطراتم در دوره نوجوانی به آنجا برمیگردد. استاد آن قدر فضا را خوب مدیریت کرد که همه بچهها با هم دوست بودند. آن قدر احساس امنیت و آرامش داشتیم و فضا دوستانه بود که تمام تمرکزمان را روی کار میگذاشتیم و مثلا گاهی پیش میآمد شب در آموزشگاه هنر آن زمان که در خیابان امیرالمؤمنین (ع) گلشهر بود میماندیم و همه با هم چای و غذا میخوردیم و کار میکردیم. دوران هنری خوبی بود و از آن خاطرات زیادی دارم، حتی مراسم شبهای قدر را آنجا برگزار میکردیم.»
طاهره درباره آینده کار هنری و زندگیاش میگوید: «الان سفارش کار هم زیاد دارم، ولی به خاطر فرزندانم نمیتوانم همه آنها را قبول کنم. سارا یک سال دارد و فاطمه ده ساله است. البته در دنیای هنر اول راه هستم و در حال حاضر تصویرسازی میکنم. عمده سفارشهای من طرح جلد برای مجله بود که البته کارها بیشتر برای هموطنانم است. به نمادهای افغانستان تسلط دارم و درآمد خوبی هم از این راه دارم.»
کار او با نمادهای افغانستان پیوند خورده است: «وقتی از افغانستان سفارش کار میدهند ابتدا درباره افسانه و داستان و جزئیاتش تحقیق میکنم و بعد سراغ طراحی میروم، جدا از این بیشتر اقوام افغانستان را به لحاظ تفاوت نژادی و قومی و نوع پوشش میشناسم. کاری که الان در دست طراحی دارم درباره آثار باستانی افغانستان و داستانی است مخصوص نوجوانان. برای این کار خیلی وقت گذاشتم و مطالعه کردم تا آثار باستانی را کاملا بشناسم.» جز اینها تاکنون چندین بار جلد مجله «باران» را که برای کودک و نوجوانان است طراحی کرده است، پیش از این هم طرحهایی برای صفحات داخل مجله «زائر» زده است. اکنون خوشبختانه زندگی آرامی دارم، هنوز به رضایتمندی کامل نرسیدم، البته که احساس میکنم نسل ما رضایتمندی ندارد و این رضایت نداشتن اقتضای نسل ماست. زندگی برای همه ما سخت است. رضایتمندی به این معناست که حس خوب را تجربه کنم و هنوز به آن نقطه نرسیدم. در هنر به شدت اول راه هستم. دنیای تصویر انتهایی ندارد. هر هنرمندی میتواند به سبک خاصی طراحی کند. من وقتی کار را شروع میکنم هیچ طرح و برنامه خاصی ندارم و نمیدانم آخر آن چه میشود.»
طاهره که به دلیل مهاجربودنش به دشواری مسیر هنر را برای خودش هموار کرده حالا به کار تصویرسازی مشغول است. وقتی درباره سبک کارش و اینکه چطور به طرح نهایی میرسد میپرسم، میگوید: «تصویرسازی سبک تفکیک شده ندارد و هر تصویرسازی به نوعی برای خودش صاحب سبک است. هر کس بعد از مدتی قلم زدن به ثبات میرسد و همان میشود سبکش. تصویرسازی برای داستان طوری است که ما وظیفه داریم داستان را روانتر کنیم، از طریق تصویرسازی تخیل خواننده را تقویت کنیم. در نهایت حس و حال تصویر وابسته به متن است.» دوست دارم روزی بتوانم هر چه دوست دارم به تصویر بکشم. میخواهم خیالپردازیام بیشتر شود و جلوی آن را نگیرم و در دنیای بچگی بمانم و از کار لذت ببرم، ولی هنوز مثل بچهای هستم که نمیتواند قلم را درست در دست نگهش دارد و باید راه را ادامه دهم.»
طاهره میگوید: «کاش آدمها همانطور که خود را میبینند مطرح کنند. کاش مناسبات در دنیا نبود آن وقت آدمها در کنار هم بهتر زندگی میکردند.»